رمان زیبا از سعیده صالحی(حتما بخونید)
مهم نیست که خجالتی ام یا نه ! مهم اینه که خجالت میکشم از گذشتم حرف بزنم ولی به خدا یه اتفاق ساده میتونه همه چیزا عوض کنه ،همه چیزا،حتی اعتقادتا،نگاهتا،باورتا!
اون سال من دقیقا 23 سالم بود روزی که پایان نامه تحویل استاد دادم و از بند درس رها شدم ؛با خوشحالی تو راهرو دانشگاه میدویدم ، یه سری دانشجو از کلاس ریختن بیرون نتونستم خودما کنترل کنم،یه خانومی که حاضرم دست بزارم رو قرآن و قسم بخورم که آستیناش از تی شرت منم کوتاهتر بود جلوم ظاهر شد خودما عقب کشیدم ، ولی دستم خورد به دستش،همین لحظه بود که برگشت به طرفم و گفت (چته یارو،کور؟)(ببخشید پوست دستتون آسیب دید؟)لبخند مرموزی رو لباش نشست با نیش خند گفت:نه ،پس همچین کورم نیستی )(من اگه کورم بودم شما را با این هیکل ورزشکاری میدیدم)بهش برخورد،آخه یارو یه هیکلی داشت که بیا و ببین و توش بمون.بیچاره عین لبو سرخ شد .گفتم(بهت برخورد؟شرمنده منظوری نداشتم،حالا می ری میخوای برسونمت؟)اینا که گفتم گفت(بدم نمیاد)هر دو سوار ماشین شدیم گازا گرفتم تو ماشین که بودیم دختره هی بهم نزدیکتر میشد
به روح مادرم چسبیده بودم به ماشین دستام میلرزید روی پل مارپیچ میرفتم دختره گفت چته چرا میلرزی ؟(نه کو) (ایناها) (آها نیست که یکم سرمایی ام از اونه) (باشه یکی تو راست میگی یکی پینیکیو...خب حالا بگو ببینم اسمت چیه ؟) (حنیفم ، حنیف ظریف) (حنیفی؟اُه اُه چقدرم که تو حنیفی!)(هستم دیگه ،تو اسمت چیه؟) (فاطمه محمودی) (چی چی؟)اسمت اصلا به ریختت نمیاد، تو کجا فاطمه کجا؟ ) (شوخی کردم من نازلی هستم) (حالا بهتر شد هر چند اینم به ریختت نمیاد ولی قابل تحمل تره، بگذریم...حالا کجا پیاده میشی؟) (عجله داری؟) (چطور؟) (اگه عجله نداری یه دوری بزنیم) (خیلی خوب دور بزنیم)اومدم دنده عوض کنم که دستم خورد به دستش، حرفی نزد، گفتم (دیگه نمیترسی پوست دستت آسیب ببینه؟) (نه، اگه قرار بود پوستی هم آسیب ببینه ، اون پوست دست شماست آقای با خدا) خیال نداشت دستشا ازم دور کنه، داشتم به لرزه می افتادم ،بابا، آره من اهل سر کار گذاشتن بودم اما به خدای محمد قسم تا به حال دستم به نامحرم جماعت نخورده بود پس بهش گفتم ( فاطمه خانم، شاید پوست تو حساس نباشه ولی پوست من به نامحرما حساسه ، بد جوریم حساسه) دستشا کشید و گفت( خیلی خوب چرا ناراحت میشی؟ در ضمن من فاطمه نیستم، نازلی ام، اینا بفهم) ( سعی خودما میکنم) هر دو ساکت بودیم، خداییش اونقدر دور زدم که سرم گیج رفت ، اون گفت( پسر چه ساکتی لب بزن ، چیزی بگو) ( لب بزنم، نه دیگه اشتباه میکنی، یا دم میزنن یا فک ، لبا نمیزنن یه کار دیگه میکنن که من اهلش نیستم نه اهل فک زدنم و نه لب... اما دم میزنم ولی اینجا جاش نیست ) (دلخوری؟) (نه، خوب تو حرف بزن) ( چند سالته؟ چی کاره ای؟ خونوادت کی ان؟ ) ( 23سال، با بابامم، کارمم که شبا کتاب میخونم و میخوابم صبح هم که دعاتون میکنم راستی پیاده روی هم می کنم) ( اونوقت در آمد خوبی داره؟)خندیدم و گفتم (چه جورم!!)(گفتی با پدرتی؟مادر نامردت طلاق گرفته؟آه اینقدر از این زنای نامردِ...)(خفه شو ،بی شعور دهن تو چفت و بست نداره؟درست فک بزن،مادرم فوت شده(وای ببخشید متاسفم)(تکرار نشه)(چشم)(تو چی؟با کی زندگی میکنی؟)(من با عموم اینا زندگی میکنم خودم اهل خراسان ام اینجا دانشگاه میخونم 21 سالمه)( اِ من گفتم 24 را گذروندی)(اعتماد به نفست منا کشته،پیر مرد خودتا تو آینه دیدی؟)(فلکه جیگرم،عشقم ،لنگه ندارم)(ازت خوشم اومده)(جدی؟)(آره ببینم کسی تو زندگیته؟)گندۀ نفهم داشت اعصابما خط خطی میکرد گفتم(نه چطور؟)(من چطورم؟)(نه وای خیلی...خیلی...)(خیلی چی؟)(خیلی مزخرف)(بی تربیت درست حرف بزن)(درستش همینه،آخه لافه هب رضا زاده هم برای شما کوچیکه چه برسه به منِ ظریف)(بی شخصیت اون درا باز کن برو بیرون)(عوضی)(میری یا...)(نه نمیرم منا ببر همونجا که سوار کردی)مجبور شدم دور بزنم،با کفر رانندگی میکردم جیم ثانیه کشید تا رسیدم در دانشگاه ،اونم با چه سرعتی ،ایستادم،دختره نشسته بود، گفتم (درا واست باز کنم؟)(چرا که نه)(رو کولم بزارم ببرمت در دانشگاه؟)(این که عالیه)(با لگد پرتت کنم بیرون؟)(خشن!)(نکنه خسته میشی بری پایین؟) ( آره جون تو)(جرثقیل خبر کنم؟)دیگه با عصبانیت رفت پایین و در را محکم کوبید به هم و جلوی ماشین ایستاد،ماشین را روشن کردم که برم،اما اون کنار نمیرفت گفتم (کوچولو،ریزه میزه ،برو کنار زیر ماشین له میشی ها!هرچند99درصد و 99 صدم ممکنه تو ماشین خوشگل منا زیر کنی)و با سرعت رفتم به طرفش،دوید گوشۀ خیابون واسش چندتا بوق زدم و غرق در خنده شدم ،جیغ زنون به راهم ادامه دادم به طرف شرکت بابام،ماشینا پایین پارک کردم و رفتم بالا ،از دور منشی بابا را دیدم،حواسش به کامپیوتر بود آروم جلو رفتم و سر سوئیچ را گرفتم جلوش ،ترسید ،یهو از جاش بلند شد ،وقتی منا دید نفس راحتی کشید و گفت (وای حنیف تویی ؟خره ترسیدم)(سلام ،ممنون خوبم ،نه بابا خسته نیستم، اون که گفتی کی بود؟آها این خره که گفتی کیه ؟من میشناسمش ؟(ببخشید منظوری نداشتم،خوبی؟)(بله ، امروز پایان نامه ما تحویل دادم)(وای پس بالاخره راحت شدی!)(آره خدا را شکر ببینم بابا هست؟)(بله،ولی جلسه داره)(کی تموم میشه ؟)(دو ساعت دیگه)(اهع،دیره ،من میرم ،تو خونه میبینمش)(حنیف خان گوشیتون شارژ نداره ؟)(چطور؟)(دیگه زنگ نمیزنی!)(تو بزن ،ما هم میزنیم)(شب میای بریم بیرون ؟)(حتما چرا که نه! ما یه دونه نفس که بیشتر نداریم)(حرف مفت نزن هرکی ندونه من که میدونم دور و بر تو پر از نفسه )(حالا!)(پس شب ساعت نه رستوران نگین)(باشه ، میام فعلا بای )چیه خیال کردی عاشقشم ؟یا از دوریش جون میدم؟نه این خبرا نیست ،هننوز مونده تا بفهمین خلاصه اون روز دوستم آرمین زنگ زد ،ازم خواست برم پارک جمشیدیه،نیم ساعتی کشید تا رسیدم به پارک ،دم پارک چندتا خانم ایستاده بودند،احمقا یه قیافه هایی به هم زده بودن !همه خیره به من بودن،ماشین را پارک کردم و جلو رفتم،عینکاما برداشتم و بهشون نگاهی کردم باز عینکاما زدم و رفتم از کنارشون بگذرم ،همین که بهشون رسیدم هر سه باهم برگشتن،نزدیک رفتم ،همه چپ چپ نگاهم کردن و پچ پچ میکردن ،گفتم (ببخشید خانوما میشه چند لحظه مراقب این عروسک من باشید؟)(چیه میترسی دزد ببره؟)(دزدم میبره،ولی نمیخوامیه خش روش بیفته)(باشه برو خیالت جمع ولی در عوض چکار میکنی؟)(اِ این جوریاست ؟هر سه تون مهمون شخص من ،هرکی هرچی و هرجا که دلش بخواد ولی اول باید برم دنبال رفیقم ،چی میگین هستین؟)(حتما ،برو همه چی ردیفه)رفتم تو پارک از دور آرمین را دیدم دستی تکون دادم و بدوبدو رفتم پیشش آرمین گفت (سلام رفیق ،کوجای پس؟)(سلام عزیزم همین دور برا چرا اینجا قرار گذاشتی ؟)(اینجا بودم گفتم تو هم بیای اینجا)(خیلی خب بشین)(چه خبرا؟کم پیدای؟)(خبری نیست،سلامتی نه چندان)(تو حقّدس ،آخه پسر چرا اینقده احمقی؟چقدری تو یه دنده ای ؟ چرا آخه ...)(اُی اُی،دوباره شروع نکنیا !پاشو بریم تو هم با این پارکت)(باشه بریم هرجا که تو بگی )(نه گلم،هرجا که اونا بگن)(یا خدا !اونا کین پس؟)(کسی نیستن،نگهبانای ماشین گلم)رفتیم پیششون گفتم (قربون شما،ممنون از نگهبانیتون حالا کجا بریم؟)(بریم دور دور تو خیابونا)ساعت یک ربع به نه بود و ما تو خیابونا بودیم گوشیم زنگ خورد وای نفسه گفتم(برو بچ ساکت )(الو سلام حنیف کجایی؟)(من دارم میام تو راهم )(دیر نیایا !)(نه جونم اومدم)گوشی را قطع کردم و گفتم ( بچه ها شرمنده ام بایم برم جایی احضار شدم)یکی از دخترا گفت(ناقلا دوست دخترت بود؟)(آره خودِ نکبتش بود ،برید پایین باید برم)آرمین گفت(یعنی منم برم؟)(نه میخوای بمون کف ماشین واسه مایه،خب برو دیگه،دیر وقته اینا را هم برسون)(من پول کرایه نمیدم میفهمی؟)(بابا خسیس اینم 50تومان حالا میدی؟)(قربونه تو ،دست گلت درد نکنه )پیاده شدن و من رفتم به طرف رستوران نفس منتظر بود رفتم نشستم روبروش و گفتم (ببخش ،شرمنده )(بازم دیر اومدی؟)(شد دیگه!)(حالت چطوره ؟)(مثل قبل ، بد تر ... بدتر بدتر...)(چرا عمل نمیکنی؟ من از نگرانی میمیرم )(که چی بشه ؟زودتر بمیرم،ندیدی دکتر گفت همه چیز 50-50ست یعنی ممکنه بمیرم)(ممکنه زنده بمونی)(نفس،جون حنیف بیخیال شو)(باشه باشه ،راستش گفتم بیای تا در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم)(به گوشم )(تو نمیخوای با پدرت صحبت کنی؟)(چه صحبتی؟)(در مورد من و خودت،از علاقمون)(نفهمیدم ،کدوم علاقه؟گیجم کردی)(حنیف تو خوبی؟)(نه شما بهتری،نکنه تب داری؟من فقط رفیقتم همین!)(میفهمی چی میگی؟)(آره مگه غیر اینه ؟ببینم نکنه انتظار داری بابام را بفرستم خواستگاریت؟)و بلند بلند خندیدم نفس با عصبانیت گفت (مرگ،خیلی پستی حنیف،این همه وقت داشتی بازی میدادی؟)(آخه عزیز من قراره ما همین بود،من کی گفتم منا به غلامی بپذیر؟من از این رفیقا زیاد دارم)(خفه شو بی حیا،دیگه نمیخوام صداتا بشنوم)(آروم حالا تو هم ،میگی چه کنم؟)(چی چیا آروم؟من به تو اعتماد کردم تو با من چیکار کردی؟)(چرا نمیخوای بفهمی،تو توی زندگی من جایی نداری!)(فقط بگو چرا؟)(چرا چی؟به خدا قصدم این نبود که...)(بسه بسه،من با پدرت صحبت میکنم از نامردی ها و کثافت کاریهات)(ببین خانوم تو برو جدما از خاک بکش بیرون گله کن شکایت کن،اصلا هر غلطی میخوای بکنی بکن،ولی بدون تیکه من نیستی افتاد؟)(پشیمون میشی)(برو بابا)از جام بلند شدم فقط نگاهم کرد از رستوران زدم بیرون هنوز به ماشین نرسیده بودم که به گوشیم زنگ زد (ها،چیه باز؟)(دیگه شرکت نمیام)(نه تو را خدا بیا،بی تو شرکت لطفی نداره،فکر کردی التماست میکنم و میگم بیا که بی تو میمیرم یا میگم بی تو میخوام شرکت و بابام نباشن؟نه خانوم این خبرا نیست،به جهنم نیا)(یادت باشه با من چه کردی)(باشه یادم میمونه که کاری به کارت نداشتم)(خیلی نامردی)(تو که مردی دختر!)گوشی را قطع کرد سوار ماشین شدم به طرف خونه حرکت کردم،رفتم بالا بابا شام را آماده کرده بود(سلام بابا چطوری؟)(سلام پسر تو کجایی؟)(با آرمین بودم،ایول قابلمه به دست گرفتی؟)(گفتم یه حالی عوض کنم )(تا سفره را بندازی لباساما عوض میکنم)(ای پررو)(فدات شم بابا جون)بعد شام رفتم خوابیدم،صبح زود وقتی بیدار شدم بابا رفته بود شرکت رفتم پایین دیدم بابا با ماشین من رفته سوار ماشین بابا شدم و زدم بیرون هنوز زیاد دور نشده بودم که دیدم سه تا پسر مزاحم یه خانوم شدن،منم رگ غیرتم گرفت پیاده شدم ،کتک زدم و خوردم این به جهنم هر سه تاشون فرار کردن نگاه کردم دختره نبود برگشتم پشتم ماشین بابام نبود ترسیدم سرم گیج رفت،حالم بد شد چشمام سیاهی رفتن و نعش بر زمین شدم چشماما که باز کردم دیدم بابا بالا سرم گریه میکنه ،وقتی چشام باز شد بغلم کرد وگفت (خوبی عزیزم؟)(وای بابا ماشینت گولم زدن)(به درک تو خوبی؟)(آره میخواستم کمک کنم )(فدای سرت بابا جون دکتر میگه باید عمل بشی )(نه بابا نه ،نمیخوام بمیرم بذار بیشتر زندگی کنم )(این حرفا چیه پسرم؟)(تو را خدا ،باشه؟)(چی بگم ؟درست تصمیم بگیر)وقتی خواستم بلند شم گفتم(راستی بابا امروز نفس اومده بود؟)(نه زنگ زد گفت دیگه نمیاد)مرخص شدم حالم خوب نبود دلم به حال نفس میسوخت ،تو خونه بودم که آیفون به صدا در اومد(کیه؟)(آرمینم،بیا پایین بریم یه دوری بزنیم)آماده شدم و رفتم پایین آرمین با ماشین اومده بود نشستم تو ماشین (سلام آرمین خان )(علیک جونم ،چت بود؟به قرآن خبر نداشتم )(مهم نیست بی خیال )(عمل چی میشه ؟)(تعطیله)کلی تو خیابونا گشتیم اون روز عید مبعث هم بود ساعت 4 بعد ظهر بود یه خانومی ایستاده بود گوشۀ خیابون رفتیم سراغش ،شیشه را دادم پایین گفت (آقا دربست)(دربست در خدمتیم حالا کجا میری؟)ناز میکرد گفتم(بیا بالا دیگه میبرمت)صاف تو چشمام خیره شد گفتم (ها ،خوشگل که دیدی یعنی ندیدی؟)باز ساکت بود(زبونتا نشون بده ببینم،اصلا زبون داری؟)(خودتو خسته نکن)(اِ پس زبون داری؟بیا بالا)آروم اومد نزدیک و در ماشین را باز کرد و نشست گفتم (آرمین خان شما را کجا ببره؟)(برو جلو میگم بهت)(چشم،آرمین جان برو جلو وقتی گفت میگم بهت)آرمین که تنش میخوارید بعد از دو دقه گفت (خانوم خودتو معرفی نمیکنی؟)(به تو ؟)(نه،واسه خودت یه دور مرور کن یادت نره)(خوشمزه هم که هستی؟)(نوش جون قابل ندارم)(بسه دهنتا ببند و چشماتو باز کن ما را به کشتن ندی)هر سه ساکت بودیم گفتم (آرمین بپیچ بریم کافه،دخترم تو که حرفی نداری؟)از اونجا که سکوت علامت رضاست رفتیم کافه یه یه ساعتی اونجا بودیم که بابا بهم زنگ زد(جونم)(کجایی تو؟)(با آرمین اومدیم بیرون)(هر گوری هستی زود بیا خونه)(چی شده ؟)(حرف نزن بیا تا حالیت کنم)آروم به آرمین گفتم(پاشو بریم بدو)(کوجا بریم ؟بذار بخورم)(کوفت بخوری پاشو دیگه)دختره گفت)آرمین منا گذاشتی کجا میری؟)(دختره خوب یه کاری کن ،از این جا به بعدشم با تاکسی برو،پول این ریخت و پاش ها را هم جا کرایه حساب کن)طفلی کفری شده بود به خونه که نرسیده بود هیچ حساب ما هم افتاد گردنش راه افتادیم آرمین گفت (ماشین پر از ترقه ستا،وای چه خوشی بگذره امشب)(فقط زودتر تمومش کن باید بریم)کمی جلو رفتیم یه پارکی اون دوربرا بود پیاده شدیم و بساطمون را پهن کردیم تازه چشماما رو هم گذاشته بودم که دو تا خانوم اودن تو دو متریمون نشستن،آرمین زد به پام و گفت(هی پاشو ببین چه خبره)(ها چی چه خبره؟)(پاشو تو )بلند شدم و چشماما باز کردم گفتم (که چی ؟)(داری شکسته نفسی میکنی؟یا میترسی تحویلت نگیرن؟)(ببین خر خودتی،آره میترسم)(باشه ،پس منا ببین ترست بریزه)(ضایع میشیا !)(منو ضایع شدن؟)(میبینیم)آرمین رفت و منم نیم خیز بودم کنارشون ایستاد و به یکیشون که خیلی زشت بود گفت(خوشگله ،سلام عرض میکنم)(مرگ!)چشمهای آرمین باز مونده بود و زبونش بند اومده بود منم که متعصب به رفیق،نتونستم طاقت بیارم گفتم (سلام کرد بی شعور)نگاهی به من انداخت و گفت(جوابش را دادم با شعور)(یه نگاهی به قیافت بنداز فک کردی عاشق چش و ابروت شد؟نه خواهر کبریت میخواستیم)(نداریم شرمنده)در حالی که میخندیدم به آرمین نگاهی انداختم دختره گفت(تو پسر خوبی هستی اسمت چیه؟)(نیازی نمیبینم اسمما بگم ولی این دوستم آرمینه)(این ؟این احمق زبون جواب دادن هم نداره من از هرچی اصفهانیه متنفرم انگار بچه لاله)آرمین گفت(خانوم خوشگل اشتباه نکن،خواستم جواب بدم ولی تو کف یه چیز مونده بودم نمیخوای بدونی اون چیه؟)(چی؟)(من تو را بد جور به مسخره گرفتم ولی تو جوابی بهم ندادی منم نخواستم جوابی به تو بدم)(چه مسخره ای؟)آرمین نگاهی بهم انداخت و گفت (حنیف پاشو جمع کن تا بگم)بلند شدم ایستادم کمی عقبتر،آرمین گفت(چرا وقتی گفتم خوشگله نزدی در دهنم)و بعد فلِنگا بست،خانوم تازه منظور آرمینا فهمیده بود.گذاشت دنبال آرمین اون دختره که ننشه بود مدام به آرمین فحش میداد یه ترقه روشن کردم و انداختم پیش پاش و شروع کردم به دویدن اون گفت (تو چته مثل گاو گرد و خاک میکنی؟)آخی نمیدونست چه سرنوشتی در انتظارشه ترقه را برداشت و گفت (اِ این چیه؟)یهو ترقه ترکید یارو چنان نعره ای کشید که اقرار میکنم نه از صدای ترقه بلکه بلکه از صدای نعرۀ اون نزدیک بود قلبم وایسته با آرمین سوار شدیم موقع برگشت آرمین گفت(چیه ناراحتی؟)(نه چرا باید ناراحت باشم)(با بابات بحثت شد!)(نه هیچی)(من خوابم میاد یکم میخوابم)(باشه)آرمین در عمق خواب بود گفتم (اُی آرمی هِی)یهو ازخواب پرید و گفت(ها چیه رسیدیم؟)(نه مونده)(چرا بیدارم کردی؟)(همینجوری)(زهر مار عوضی ،مگه مریضی خواب بودم،داشتم خواب شما را میدیدم منا از اون سر دنیا کشوندی اینجا که چی؟)(ببین از اونجا که تو رابطت با نفس خوبه میخوام برش گردونی)(ها؟)(کری؟)(نه،یعنی من برگردونم؟)(آره دیگه می دونم میتونی)(بی خیال دیوانه چجوری؟)(از هر راهی وارد شو بگو مریضه گناه داره)(مریض که هستی)(خفه،اون مریضی نه این مریضی)(جفتش یکیه،فکر نکنم بتونما)(غلط کردی نتونی،فردا خبرم کنیا؟(باشه)دوساعتی کشید که رفتم خونه وقتی رفتم تو بابام اومد جلو در و گفت (معلومه کدوم قبرستونی بودی؟)(فرقی نداره)(آره)(با آرمین...)(دروغ میگی. امشب با کدوم دختر؟کدوم رستوران؟ کدوم پارک؟)(اَه بس کن میگم با آرمین بودم)رفتم تو اتاقم بابا در زد(بله)(حنیف،تو با اون دختره قرار داشتی؟)با تعجب گفتم (کدوم دختر؟)(نفس)(نه)(نه؟به همین راحتی؟)(نه،لابد با کلی ناراحتی؟باید قرار میگذاشتم)(نباید می گذاشتی،اما گذاشتی)(چرت و پرت میگی)(خودش چیز دیگه ای میگفت)(غلط کرده،بیجا کرده)(پسر تو چقر بی شرمی)(آره من بی شرمم ولی خستم)(این یعنی برو بیرون دیگه؟)(دقیقا)(پسر من پدرتم،به من بگو اگه چیزی بوده)(بابا جون،فدات بشم،بخدا هیچی نبوده،ببخشید بد حرف زدم عصبی شدم)(راستشا میگی دیگه؟)(معلومه عزیزم)(پس بخواب)(بابا)(جانم)(حرفاما باور کن ، میدونم مایه ننگه توام اما ...میخوام تحملم کنی فقط یکم دیگه بخدا خجالت میکشم که پدر به این خوبی دارم و خودم اینجوری هستم)(این حرفا را نزنبابا جان بگیر بخواب،من به تو اعتماد دارم،مزاحمت نمیشم ،بابت بد رفتاریم معذرت و شب خوش)(شب بخیر)صبح ساعت 8 بود تو سالن نشسته بودم یه ساعتی گذشت آرمین زنگ زد(الو،نبال چی شد؟)(بی تربیت عفّت کلام داشته باش )(ببخشید دادا چی شد؟)(بر نمیگرده)(چرا؟)(میگه باید خودش بیاد معذرت)(باشه،به همین خیال بمونه نکبت)(چی کار میکنی؟)(هیچی بذار یه زنگ بهش بزنم ببینم چی میشه)(پس فعلا خداحافظ)زنگ زدم به نفس(بله)(سلام)(سلام)(خوبی؟)(ممنون کجایی؟)(یه جای خوب)(با کی؟)(یه رفیق)(آرمین؟)(نه از اون رفیقا)(حنیف تو چقدر کثیفی هم تو هم بابات)(خفه خفه ،ببینمت دهنتا سرویس میکنما!)(چیه بهت برخورد؟بی شعور تومیدونی چرا از اون شرکت اومدم بیرون؟فکر کردی به خاطر تو بود؟چرا فکر کردی بر میگردم،حنیف تو هیچی نمیدونی!)(بگو تا بدونم)(هر وقت خواستی بیا دیدنم رودر رو بهت میگم)(دلت برام تنگ شده)(یه ذره خودتا تحویل بگیر،دلتنگی؟همه میخوای بفهمی میای پیشم )وقطع کرد دم غروب ماشینا روشن کردم و راه افتادم به طرف خونۀ نفس،زنگش زدم(بله)(بیا پایین)(کجایی؟)(رو چشت بوم،وقتی میگم بیا پایین ،پایینم دیگه)یه دقیقه کشید تا اومد پایین رفتم جلو و گفتم (خب حقیقت از نظر تو چیه؟)(عجله داری)(دارم بگو)(باشه سه سال پیش که اومدم تو شرکت و باهات آشنا شدم میدونستم که فقط یه دوستی و حق ندارم بهت بگم علاقمند شدم و نشدم،اما ای کاش تو میشدی)(چرا؟)(من از اون شرکت اومدم بیرون ولی نه به خاطر تو میخواستم از دست حرف و حدیث راحت بشم)(چه حرفی واضح بگو!)(همه از رفتارای مشکوک بابات حرف میزدن میگفتن بهم توجه زیادی داره،باور نکردم،ولی کم کم شک کردم خواستم تو بیایی جلو تا بابات نیاد)(نه دروغه)(من میخواستم زنت بشم چون نمیخواستم مادرت بشم)(تو دیوانه شدی دست به پیشونیت بزن شاید تب داری)(حنیف منم فکر میکردم تب دارم، ولی دیروز بابات اومد و ازم خواستگاری کرد)(وای وای)(پدرت خواسته کسی ندونه)(حتی من نفس،آره؟)(حنیف بگو چه کنم؟)(بگو نه!)(من بهش مدیونم ،از این گذشته 30 میلیون بهش بدهکارم)(مثل اینکه خیلی دوست داری بهت بگم مامانی،آره؟)(حنیف!چی داری میگی؟کمکم کن)(چی کار کنم)(من به بابات مدیونم)(خفه شو، لال شو، زر نزن)(هر چی تو بگی،من میخوام از تهران برم،مهلت بده)(کجا بری؟مگه من میذارم؟تو کیا داری که بری پیشش،با بابا حرف میزنم)(که چی؟)(که تو را به عقدم درآره،که خجالتت بدم که دیگه لازم نشه بهم بگی پسرم)(حنیف بس کن)(می خوایش؟)(اونا نه)(نفس فکر منا نکن،اگه میخوای زن بابام بشی تا بعد مرگ من صبر کن،فقط یکم دیگه مونده،من عمل میشم)(اشتباه نکن قصد ازدواج با اون پیر مرد را ندارم خیالت راحت نمیخوام ماردیتا کنم)(پس خواهری کن و برو ولم کن)سوار ماشین شدم از دست بابا عصبی بودم رفتم خونه با گریه درا باز کردم بابا گفت( چته؟)
(چرا؟)(چی چرا؟)(بابا او ن گناه داره)(کی؟)(اون از منم کوچیکتره)(کی؟)(نفس،من بمیرم نمیذارم اونا زن خودت کنی باید از رو نعش من رد بشی )(پسرم من فقط خواستم کمکش کنم)تو به بچه خودت کمک کنی هنر کردی من ابلها بگو میگم خجالت میکشم که تو اینقدر خوبی بذار من بمیرم هفتۀ من جشن عقدتا بگیر اما تا زندم نمیذارم آقای پدر،منا خراب کردی ،مرگ برام بهتره ،واقعا دیگه زندم که چی؟)(بابا جان)(دیگه با من حرف نزن)از اتاق رفتم بیرون بابا نیومد کنارم ساعت 11 صبح از خونه زدم بیرون با حالت دیوانه وار راه میرفتم به جایی رسیدم که نفهمیدم کجاست یه محله که غریبه بودهی با خودم کلنجار میرفتم که چشمم افتاد به یه خانومی که ایستاده بود پشت در،عصبی بود،از لباساش پیدا بود که محصله جلو رفتم و گفتم (چی شده،درا باز نمیکنن؟)(خونه کسی نیست منم کلید ندارم)(کمک میخوای؟)(نه ممنون)(باشه خداحافظ)(داشتم میرفتم که گفت(ببخشیدمیشه از دیوار بری بالا و در را باز کنی؟)(حتما)رفتم بالا پریدم پایین (وای پام شکست)نشسته بودم تو حیاط و به خودم میپیچیدم.دختره گفت(چی شدی آقا؟،حالت خوبه؟)(من خوبم ولی پام)درا باز کردم،گفت ممنون ،چی شد پاتون؟)(مهم نیست فدای سرت)(ممنونم)(خواهش میکنم،تعارف نمیکنی بیام تو؟)(چرا ،بفرما برو خونتون)خندیدم و گفتم (یه لیوان آب که بهم میدی؟)(آره،صبر کن تا بیارم)بعد 5 دقه اومد یه لیوان آب داد دستم آب را سر کشیدم از ته لیووان نگاهم افتاد بهش اون گفت(چیا نگاه میکنی لیوانا بده)(نگاه گیرایی داری)سرش را پایین انداخت و گفت (به سلامت)(باشه،دیگه میرم نکشی خودتا)(ممنون میشم)(فقط اگر فضولی نباشه یه سوال)(ها؟)(با کی زندگی میکنی؟)(فضولی که هست ،ولی با مامانم)(ببخشید فضولی کردم)(خواهش میکنم)(یه سوال دیگه ،چند سالته؟)(به تو چه؟یه در باز کردیا برو دیگه)(میرم بابا خداحافظ)نصفه راه برگشتم پشتما نگاه کردم دختره آب ته لیوانا پاشیدپشتم ،خندیدم ،خجالت کشید رفت تو ،منم رفتم خونه،بابا هنوز خونه بود گفت (بی خبر میذاری میری گوشیتم جواب نمیدی؟)دست زدم به جیبم گوشیم نبود،یهوحواسم رفت به موقعی که پریدم پایین،بی شک افتاده بود،با صدای بابا به خودم اومدم،(حواست هست؟کجایی؟)(همین جام گوشیم شارژ نداره)(راستی چهارشنبه هفته بعد نوبت عمل داری)(اگه نیام؟)(پسر معلومه چی میگی؟)(کاش بمیرم)(امروز نفس اومد،جواب رد داد)(آخی شکست عشقی خوردی؟)رفتم تو اتاقم و شمارما گرفتم بعد از دو زنگ گوشی را برداشت(بله)(الو شما؟)(من،شما صاحب گوشی هستی؟)(آره )(خیالت راحت گوشیت پیش منه امانت میمونه)(تو کی هستی؟)(همونی که درا برام باز کردی)(آها ،باشه پس من فردا میام بگیرم)(باشه)(خب چه خبر خوبی؟)(بله)(اسمت چیه؟)(به تو چه؟)(بگو دیگه)(شیلا)(تو را خدا منم سند بادم)(مسخره میکنی؟)(مسخره نمیکنم)ال الو....اه اینقدر از این اخلاق دخترا بدم میاد گوشی را قطع میکنن. یک ساعت بعد شماره نفساگرفتم (بله)(سلام به بابا چی گفتی؟)(گفتم نه)(خوشم اومد)(خیلی دوستت داره)(منم دارم بابامه)(قرار شد بیام شرکت تا بدهی باباتا صاف کنم)(باشه ممنون)اونشب خیلی راحت خوابیدم،صبح خودما آماده کردم پشت پرادو نشستم و رفتم سر بخت شیلا سر کوچه منتظر بودم اون اومد اصلا منا ندید،نگاهم نکرد صدا زدم (شیلا خانوم) برگشت شیشه را دادم پایین و گفتم(تحویل نمیگیری؟حتما باید پاما شل و پل کنم واست؟)با تعجب نگاهم کرد و گفت(این خودتی؟مال خودته؟)(مال شماست)(بفرما اینم گوشیت)(اونم مال تو)(ممنون بفرمایید)(بیا بالا برسونمت)(نه دیگه واقعا ممنون)(بیا بالا کارتم دارم)با کمی تردید سوار شد گفتم (کدوم مدرسه؟)(جابر انصاری)راه افتادم (اشکالی نداره شیلا صدات کنم؟)(چرا)(اِ...!شیلا خانوم حالا میگی چند سالته؟)(16 سال)(چی میخونی؟)(تجربی میخوام جراح مغز و اعصاب بشم)(میشی)(تو چی چند سالته؟)(23،دانشگاهم تموم شد.)(چته؟)(هیچی...میدونی من شاید نتونم 24 سالگیما ببینم)(چرا؟)(من تومور مغزی دارم باید عمل بشم همه چیزم نصفه نصفه)(وای بمیرم برات)(عزیزم خدا نکنه ،فعلا که من دارم میرم)(از خدا بخواه ،ردت نمیکنه)(بلد نیستم خدا را نمیشناسم)(چرا،بخواه کمکت میکنه)(تو که دلت پاکه برام دعا کن)(میشه نگهداری؟)(چند متری مونده)(بچه ها میبینن بد میشه)(نه بابا میری میگی عموم بود ،داییم بود)(تو یه احمقی)(دیگه؟)(دیوانه ای)(دیگه چی؟معلومه که دیونتم)(بی مزه ام هستی من که عمو ندارم دایی ام ندارم)(باشه دیگه چه کنیم ،من از خودم میگذرم بگو نامزدمه)(آره حتما ،نگهدار)(ازت خوشم اومده)(بله؟)(هیچی گفتم میدی یا نه )(چیا؟)(زیر لب گفتم قلبتا)گفت (چی؟)(گوشیم)(آها آره بگیر)وقتی گوشیما میداد،دستم به دستش خورد جوری نگاهم کرد که نزدیک بود جاما خیس کنم گفتم (شرمنده ،ولی شیلا خانوم نمیدونم چرا و به چه دلیل اما خیلی بهت علاقمند شدم) (اشتباه میکنی پسر خوب )و رفت پایین واقعا عاشق شده بودم تا دم ظهر منتظر موندم تا اینکه تعطیل شد،منا که دید اومد جلو وگفت ( تو را خدا برو زشته) ( شیلا بشین تو ماشین 6ساعته منتظرم ) (نمیام برو مزاحم نشو)( باشه مزاحم نشو!)نشستم تو ماشین و سرم را رو فرمون گذاشتم در را باز کرد نگاهی کردم شیلا نگاهم کرد خندیدم و گفتم (میدونستم نمیری، خیلی نوکرم) نشست و گفت (برو) راه افتادم گفت(اسمتا بهم نگفتی) ( نگفتم!گفتم که سند بادم) (میرم پایینا) (نه نه من حنیفم) (پس چرا میگی خدا را نمیشناسی آقای خدا جو) (کم کم می شناسمش) (شکی ندارم) (یه سوال میپرسم بی مقدمه جواب بده یه کلوم یا آره یا نه) (چی؟) (با وجود بیماریم پام وایمیستی؟) (تو کم داری؟) (یه کلمه) (چی باید بگم؟) (هرچی تو دلته) (راستش) (راستش ماستش نداریما!) (بلند تر بگو نشنیدم) (من و تو با هم فرق داریم تو کجا و من کجا!) (نه مثل اینکه نفهمیدی من چی گفتم) (فهمیدم) (خب!) (من خیلی واسه عاشقی بچم) (شیلا جان فقط یه کلمه) (بچم) (این یعنی نه؟) (نه) (پس یعنی آره؟) (آره البته اگه قول بدی بری به سمت اسمت) (قول میدم به خدا قول میدم) (نگه دار دیگه) (ممنون که قبولم کردی، میبینمت) (بای بای)یه راست رفتم شرکت یه دسته گل واسه بابا گرفتم که معذرت خواهی کنم اونقدر خوشحال بودم که نگو رفتم بالا نفس نبود، بی هوا در اتاق بابا را باز کردم و گفتم سلام بابای...) چشمم افتاد به نفس و بابا که پشت میز کنفرانس رو بروی هم نشسته بودن دسته گل از دستم افتاد گفتم( ببخشید خلوتتونا به هم زدم) گلا برداشتم روی میز گذاشتم وبا گریه زدم بیرون بابا صدام زد و دنبالم دوید از شرکت اومدم بیرون ،گریه میکردم عرق می ریختم چشام عین خون شده بود پشت فرمون نشستم هیچی آرومم نمیکرد سرعتم زیاد بود نمی تونستم رانندگی کنم زدم کنار و پیاده شدم گفتم(خدایا چی کار کنم یه چیزی بگو!) صدای اذان به گوشم رسید گلدسته های مسجد را دیدم در ماشینا بستم و رفتم به طرف مسجد لب حوض نشستم و گریه سر دادم وضو گرفتم، عکسما تو آب دیدم حالم از موهام بهم میخورد مثل سیخ تو هوا بودن سرم را زیر آب کردم عین موشِ آب کشیده شده بودم،با موهای پریشون وارد مسجد شدم تو صف نماز ایستادم،بلد که نبودم فقط ایستاده بودم بعد نماز نشستم گوشۀ مسجد و کلی گریه کردم دستام میلرزید و حق حق میکردم همه نشسته بودن پا دعا سرم را بلند کردم دیدم پیش نماز داره میاد طرفم اومد پیشم و گفت (چته پسرم؟)((سلام برادر قبوله)(سلام علیکم قبول حق نگفتی چته؟)(دارم با خداتون راز و نیاز میکنم)(خدای ما؟)(آره،خدای شما)(خدای تو کیه؟)(نمیدونم)(اگه مشکلی داری به من بگو)(فقط به اون میگم)(کمکت میکنه)با صدای بلند گفت(برادرا التماس دعا دارم واسه این جوون عزیزم)گفتم (چند سالته؟)(27 سال چطور؟)(جوونیا!)(چه کنیم؟)(التماس دعا حاجی من میرم)تی شرتما رو کولم انداختم و بلند شدم رفتم به طرف ماشین و گوشی را برداشتم و شماره شیلا را گرفتم (بله)(سلام خوبی؟)(خوبم کجایی؟)(اومدم دنبال شرطت)(ناراحتی؟)(فردا بهت میگم)(طوریت شده؟)(نه،زنگ زدم با صدات آروم بگیرم)(حنیف مادرم خونست ،میشه شب زنگ بزنی؟)(باشه عزیزم،اصلا دم غروب میام دنبالت بریم بیرون )باشه فعلا بای)رفتم خونه آرمین در زدم (کیه؟)(منم آرمین)(تویی دادا؟بیا بالا)رفتم تو (سلام ،رفیق پس کجای تو؟)(تو کوچه ها )(ها)(به درک )(چی شده باز؟)(هیچی بابا چه خبر؟)(خبرا پیش توس،کجایی نیستی ؟)ماجرا را براش تعریف کردم ،گفت اِ پس عاشق شدی،اونم با کلید نداشته)(آره بد جور)(میگم بریم بیرون)(آره حالم از خونه بهم میخوره)کمی جلو رفتیم آرمین یهو گفت(اِ برگرد برگرد)(چی شده؟)(برو عقب)دنده عقب گرفتم آرمین پیاده شد حالا فهمیدم چش شد یه دختر ایستاده بود پشت در و ور میرفت به کلید آرمین جلو رفت میدونستم که حالا گند میزنه خودم را آمادۀفرار کرده بودم که وقتی گندشا زد ...در برم آخه اون تو گند زدن استاد ماهری بود خلاصه آرمین رفت و گفت (خانوم مشکلی پیش اومده؟)(راستش این کلید درا باز نمیکنه یه کمکی کنید بازش کنید)(چشم بازش میکنم)آرمین کلید را گرفت و تا بوندش ،گوشی دختره زنگ خورد اونم رفت پی حرف زدنش همین لحظه بود که یه صدایی شنیدم یه صدا مثل شکستن کلید تو قفل آره آره همینه اما ... کدوم کلید...شکه به طرف آرمین برگشتم ،دیدم دو دستی کوبید تو سرشب با پیچوندن دستم پرسیدم چی شده؟تیکه کلیدا نشونم داد ،همونطور که گفته بودم ماشینا آماده کردم آرمین دوید سوار شد دختره گفت (ممنون باز شد؟)آرمین از پنجره رفت بیرون و گفت (ما که نتونستیم اگه تو مردی خودت باز کن )و تیکه کلیدا انداخت به طرف دختره طفلی چنان عصبی شده بود که...
راه افتادیم به آرمین گفتم(آخه ابله مگه مریضی ؟گناه داشت)(شانسا ببین همه را برق میگیره ما را چراغ نفتی)(خودمونیما آرمین خیلی دست پا چلفتی ،من بدون کلید درا باز کردم تو با کلید ریدی تو تو قفل و مخ دختره)(حنیف جان ببخش که باید پیاده بشم جایی کار دارم )(کجا)(تو شهرک)(من میرم دنبال شیلا میرسونمت)(اِ پس منم بیام ببینمش)تک زدم به شیلا اومد بیرون وقتی آرمینا دید خواست برگرده که پیاده شدم و گفتم (بی گلم آشناست)جلو اومد و گفت(کیه ؟)(آرمین دوستم)آرمین پیاده شد و گفت (سلام شیلا خانوم خُبید!)(ممنون،اصفهانیه؟)(آره)(خوشبختم آقا آرمین)(میگم حنیف انتخابت بدم نیستا رو نکرده بودی)شیلا نشست پشت اول بردم آرمینا رسوندم شیلا پیاده شد اومد جلو گفتم (به به شیلا خانوم چطوری؟)(خوبم تو خوبی؟)(اصلا)(چرا؟)(بابام داره بازیم میده دارم دیونه میشم میخواد با یه دختر که با نوۀ منه ازدواج کنه،دختره رفبیقم بوده)(الانم هست)(نه غلط بکنم من ،شیلا خانوم سند باد یه شیلا بیشتر نداره اونم تویی عزیزم)(بزار ازدواج کنه )(چی میگی تو؟)(بابات تنهاست)(اون دختر کوچیکیه)(اگه اون نوته لابد منم نتیجتم ها؟)خندیدم و گفتم (تو که تاج سری ،سروری،ولی بی شوخی دارم خار میشم)(اگه هما میخوان مانع نشو)(دیوونه)خیره بود بهم،گفتم(اینجوری نگام نکن از رو رفتم خب)(چشم راستی حنیف سخت نگیر من درکت میکنم منم مانع مادرم شدم اما الان پشیمونم چون تنهاست)(اصلا بی خیال از خودت بگو ،عزیزم من هفتۀ دیگه این موقع شاید نباشما!)(منظورت چیه؟)(چهار شنبه میرم زیر تیغ عمل )چشماش پر از اشک شد گفتم (وای وای وای ببینش،چرا گریه میکنی؟الهی من بمیرم که اشک تو را در اوردم)(حنیف حالا که اومدی تو زندگیم نرو)(باشه ،گریه نکن)(بهم قول بده)(میترسم بد قول بشم)(حنیف بی تو چکار کنم؟)(هنوز که نمردم)(تو باید برگردی پیشم اگه نیای من میام)(دارم جدی میگم،باید بمونی من نمیخوام از دستت بدم)(خوبی؟)(نه،چون عزیزم خوب نیست)(عزیزت کیه؟)(تو چشمام نگاه کن کیا میبینی؟)(یه آدم بدبخت،منظورت منم؟)(آره عزیزم)(تو را خدا ناراحت نباش من میام )(امیدوارم به همین،دعا میکنم)...رفتم خونه بابا منتظر بود باهاش حرفی نزدم گفت (معلومه چته؟)(بابا،با من حرف نزن)(داری اشتباه میکنی عزیزم )(میخوام تو اشتباهم بمونم ،عذابم نده،ولم کن ،ولم کن تو دیگه بابای من نیستی دیگه نیستی)رفتم تو اتاقم بابا اومد و گفت (حرف دارم)(برو بیرون اگه نری دیوونه میشم یا خودما میکشم یا تو را برو دیگه)آروم گرفتم به چیزی فکر نمیکردم سرم گیج میرفت خوابیدم ساعت 8 بود که بیدار شدم رفتم جلو تلویزیون ،آرمین در میزد باز کردم به موهام ور میرفتم یه ذره کوتاه کردم مدل تاده دادم چشمام نمیدید آرمین با تعجب نگاهم میکرد ،منم هی چشماما بهم میمالیدم و سرم را وحشتناک تکون میدادم ،بلند شدم ،آرمینم بلند شد و گفت (خوبی؟)(خوبم ،میرم شربت بخورم )اولین قدما که برداشتم دیدم سرم گیج میره دستما روی سرم گذاشتم و افتادم بغل آرمین ،اون ترسیده بودهی بهم سیلی میزد نمیتونستم حرف بزنم دستما تکونی دادم که بفهمه خوبم ،زنگ زد اورژانس نیم ساعت بعد خودما تو بیمارستان پیدا کردم ،آرمین اومد تو اتاق وگفت (الهی جونم واست در بره مردم که چِد شد تو؟)(ببخشید آرمین جون دلم آروم نمیگیره شور شیلا را میزنه آخرین آرزوم دیدنشه)(اِ،من میتونم تو را به آرزوت برسونم)(تو؟)رفت بیرون چند لحظه بعد شیلا اومد تو اشک میریخت به خودم تکونی دادم و به آرمین گفتم( تو برو هوا بخور)(هوا؟آها همون نخود سیاه و این حرفا دیگه، باشه من میرم هوا را بخورم)رفت بیرون ،شیلا کنارم اومد وگفت(چرا حنیف؟چرا اینجوری شد؟)(یهویی شد چه کنم؟)(حنیف)(نباید میومدی ،اینجوری نمیتونم برم زیر عمل،مردن برام سخته)(از رفتن نگو دیگه)(من پذیرفتم که رفتنی ام)(منتظرم)گریه میکرد و من بهش میخندیدم ،گفت (کوفت به چی میخندی؟)(به تو به خودم)(خنده ام داریم!)(شیلا میدونی اولین آخوندی که شلوار کردی پوشید کی بود؟)(نه بی مزه کی بود؟)(من بود دیگه دوستت)(تو مگه شلوار کردی هم میپوشی ؟وای تصور کن)(سند باد بود دیگه دیوونه)(تو واقعا دیوانه ای ها) (پاشو برو شیلا الان بابام میاد) (حنیف تو را خدا سالم بیا) (چشم هر طور شده سالم میام) (تنهام نذار) (اشک میریخت از شال روی سرش گرفتم و رو چشام گذاشتم اون لحظه آرمین رسید گفت(اِ اِ اِ...)این کارا مال جووناست تو چته؟! انگار قراره دیگه نبینیش!) (تو رفته بودی هوا بخوری دیگه!) (آره اومدم بگم ...راستی اومدم چی بگم؟ آها بابات داره میاد) (وای شیلا برو برو دیگه دختر) (حنیف) (برو) با گریه رفت بیرون. حالم بد بود صبح روز بعد منا آماده کردن، آرمین اومد تو اتاق شاد نشون میداد ولی داغون بود گفتم( آرمین جون دیدی چقدر زود گذشت، دوران خوبی داشتیم یادته تو پارک) (آره چقدر حال داد) می خندید گفتم(سال دیگه با کی میری)خندش بند اومد بغضشا شکست و گفت( خفه شو زر نزن)( آرمین امروز که لباس رنگارنگ پوشیدی فردا چی میپوشی؟) (تی شرت و شلوار لی) ( اِ فکر کردم تاب و دامن کوتاه میپوشی منظورم رنگش بود) (اگه فکر کردی میگم مشکی کور خوندی اگه بمیری من رنگارنگ میپوشم واسه شادی روحت) (برو گم شو تو واسه ما رفیق نمیشی) (شوخی کردم دادا بی شوخی نری بر نگردیا!) (چرا دیگه میخوام برم ببینم اون دنیا چه شکلیه...زر میزنم مگه میشه از تو گذشت بچه اصفهونی!) (قربون دادا) سه ساعت تا عمل بود میترسیدم، همه خاطراتما مرور کردم . آه خدا کمکم کن ، بابا پشت در اتاق بود داشتن منا از اتاق خارج میکردن بابا گریون نزدیکم اومد و گفت (پسرم بابا رو ببخش) (بابا جون شرمنده ام اذیتت کردم تو منا ببخش) (به خدا اشتباه کردی! هر کاری کردم واسه خاطر تو بود) (می فهمم) نگاهم افتاد به آرمین از دور بوسیدمش و با چشمای خیس رفتم اتاق عمل بعد اون هیچی نفهمیدم هیچی... نمیدونم چند روز گذشته، همه یه جورایی بدون من میگذرونن نگاه کن بابا را طفلی سر میزشام نشسته ولی بشقابا خالی ان. آرمین یه روزم تنهام نگذاشت پشت در اتاقم منتظر فقط گریه میکرد شیلا همچنان سر سجاده مشغول دعاست، وای چقدر من خاطرخواه دارم چه حس خوبیه، اما چرا به هوش نمیام از این همه سرگردونی خسته شدم...روز سیام بود که دکتر مشغول صحبت با بابا بود( آقای ظریف ماه پیش موقع عمل همه چیز عالی به نظر می رسید ولی الان انگار فقط به نظر میرسیده پسرتون فقط با دستگاه نفس میکشه اگه دستگاها قطع کنیم ایشون...شما باید هر لحظه منتظر شنیدن خبر بد از پسرتون باشید، اما اگه بخواهید میتونید به افراد دیگه ای کمک کنیدتا...) (بسه پسر من می مونه،اون زنده می مونه، اگه یه کلمه دیگه حرف بزنید...)(آروم باشید بیشتر از این نمیشه نگه داشت هر آن ممکنه فوت کنه)(ترجیح میدم بمیره تا تیکه تیکه بشه )(بابا من نمی خوام بمیرم به خدا میمونم )بابا همش میگفت(اون میمونه حق ندارین دستگاهها را قطع کنید اون زنده میمونه ،آرمین میگفت (برگرد رفیق پس چرا نمیای؟)و شیلا دست به دعا برده بود
نرفته گلم از یادم هنوزم ساده و صافم
دارم اندازۀ قلبت با اشکام عشق میبافم
تا روزیکه تو برگردی به این در خیره میمونم
اگر چه دوری از دستم تو دوستم داری میدونم
هنوز خالیه جات اینجا هنوزم من وفادارم
هنوزم توی این خونه من از هرچیز دوتا دارم
یه وقتایی دوتا بشقاب میچینم تو میگی سیرم
یه وقتایی بدون تو باهات ممهمونی میگیرم
منم کابوس شبها تو تویی رویای هر روزم
واسه هر شب دعا کردن دارم سجاده میدوزم
اما اون لحظه شیلا رو سجاده به خواب رفته بود وآرمین مات و مبهوت به دیوار خیره،بابا ساکت نشسته بود و اشکاش خشکیده بود،وای چرا کاری نمیکنید؟خوب حرفی بزنید. شیلا پاشو دعا کن ،بابا صدام بزن نفسم داره قطع میشه،آخه به چه امید بیام؟باید برم ،پرستار گفت(آقای دکتر ،آقای دکتر نفسشون دیگه نمیاد)دکترا ریختن بالا سرم،شوک شوک،بابا شوک نده نیازی نیست،به خدا دیگه نمیام تو اون روز بهاری یه پارچۀسفید کشیدن روی سرم،آرمین وقتی منا تو اون حال دید سرشا محکم کوبید به دیوار به خودم اومدم بابا گفت( دِ نه اون زندس چکار میکنید)آسمونم دلگیر بود اونم خواست به حالم گریه کند چنان رعد برق زد که شیلا از خواب پرید و گفت (وای خدایا به تو سپردمش از تو میخوامش اون باید بمونه)بابا گفت(اون نمرده،به خدا زندس)بابا دارم امید میگیرم خدایا فقط یه معجزه دکتر گفت متاسفم داشت از پیشم میرفت دستش گیر کرد به پارچه و دستم اومد بیرون ،آره معجزه بود که همه و همه از شیلا گرفته تا آسمون اعضای بدنم بهم فشار آوردن و همه نیروما به سر انگشتام منتقل کردن تا با اشاره ای بگم بابا معجزه شده من برگشتم.
آره این بود تولد دوبارۀ حنیف،حالا رفتم دنبال اسمم ،خدا را پیدا کردم اون همین جاست نزدیکه،چشماتا خوب پاک کن ،دیدی تو هم پیداش کردی؟مواظب باش گمش نکنی اینکه تو زنده ای یه معجزس تو هم مثل من پنجرۀ دلتا رو به خدا باز کن و با تمام وجود داد بزن و بگو خدا دوستت دارم.
نویسنده: سعیده صالحی