شعری در وصف حال مهاجران از اسکندری
چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۲ ق.ظ
همین دیروز چو طفلی از سرایت پر از امید گذر کردم گذشتم به رود و چشمه و صحرا و سنگت چه شادان من نظر کردم گذشتم مرا ای میهنم تو پروراندی که روزی من بگیرم پرّو بالت و لیکن همچو مرغ آتشین بال کشیدم پر ز دامان وصالت تو من را با دو چشم ناگرانت فرستادی به غربت ناله کردی در ایام جدایی چشم در ره چو یعقوب پیمبر گریه کردی ببخشا ای وطن گر دیر کردم و لیکن سینه دارد عطر یادت دیارم ار ز دوری در فغانم ولی تا زنده ام دارم ارادت سلامم از دیار و شهر غربت به مردان و زنان مهربانت درود بر ذره ذره خاک و اجزا به اطفالت ،به خفته مردگانت
۹۶/۰۷/۲۶